روی رگ احساس
گفته بودم به همه من به خودم حساسم
من به پاکیزگی عشق و دلم وسواسم
دیشب از ترس زدم حس خودم را کُشتم
این قدر تیغ نزن روی رگ احساسم
«زهره عارفی»


قد می کشد
سروی از درونت
و تو سر فرو می بری به نجابت دامانت
ترمه ای آفریده می شود
از تندیس قدیسگی تو
که قاب گرفته ایم
روی دیوار بزرگترین اتاق خانه های مان
تنها نشانی که بوی دست های سوزن خورده را
زیر مروارید ها و یراق دور ترمه
با خود از سال های جوانی مادر بزرگ ها آورده اند
بی آنکه پایان پذیری
هنوز دخترانی هرچند کوچک تر
از تو سر می کشند
تا بزرگواری نسل تو را
زنده نگهدارند


پ.ن: ترمه سرو راست قامت است نه بته خمیده
http://hr-moshir.blogfa.com/post-10.aspx
در شرع مبین و ذهنتان شیطانم
هر کار کنم، پیرهن عثمانم
در عرف شما جای ندارم؟ باشد!
حیوانم و صد شکر کمی انسانم
«زهره عارفی»

دو روز پیش را در بیمارستان بودم. مردم تسبیح به دست و ذکر بر لب، با خنده های نصفه و نیمه و چشم های بی حال و روی های زرد، همه یک طرف صدای غم آلود پسری که از عمق وجودش با تمام بی رمقی فریاد می زد: «ای خدا جون، منو ببر خونه»، و مادرش خم می شد و انگشت های نحیفش را می بوسید و می بویید، یک طرف.
پ.ن: گاهی شفا در رهایی است.

خیره می شوم به آینه
به او که پشت به منتازیانه ای چروک چشمم را افزود
مثل حلقه های تنه درختانو چشم به راه می مانی
.
.از آینه دور می شود
«زهره عارفی»

حق ندارم
هیچ شبی
چشمانم را بگریانم
مبادا صبح
محکوم شوم
به خودآزاری
مالیخولیایی در من جاری است
که من را از خودم خواستگاری کرده
و اجازه داده
هر شب تا صبح
در خواب و بیداری
نقش پیامبری را بازی کنم
که از رنج، لذت می برد
به فقرش افتخار می کند
خودِ گناهکارش را
دار می زند
و در آخرین لحظه
خودش را می بخشد
تا فردا ...
صورتکش را بزند
و در بالماسکه ای که برایش ترتیب داده اند
منجی مرده هایی شود که
با سکوت
از خود انتقام می گیرند
